به نظر شما الان آرمیتا و علیرضا چه حسی دارن ؟
و سلام نام خداست
چند وقتی میشه تو محل کار یه سری شرایط پیش اومده که از لحاظ روحی بدجور بهم ریخته ام و مشکلات اساسی پیش اومده برام هر کاری میکردم و پیش هرکی میرم حرفم به جایی نمیرسید اما امروز که داشتم برمیگشتم از محل کار پشت یه ماشین پیکان نسبتا داغون نوشته بود :
من و خدا .....
شما همه !!!
چشمم که بهش افتاد تمام وجودم گرم شد
الهی انت الغنی و انا الفقیر
و هل یرحم الفقیر الا الغنی
پ ن : بعد از زیارت عاشورا عاشق مناجات حضرت امیرم
پ ن : اعصابم خورده چرا از پیکانه عکس نگرفتم
و سلام نام خداست
نمیخواستم دیگه بنویسم اما ...
اما ی سوال ذهنم رو مشغول کرده
این شبا هوای شهرمون سرد ترده یا خرابه های شام ؟؟؟
وسط حرفهای طرف بلند شد و از اتاق زد بیرون
طرف ماتش برد
بعدا دیدمش گفتم : چرا یه دفعه ناراحت شدی و رفتی ؟
گفت : نمیتونم تحمل کنم کسی ازم تعریف کنه
آخه من چیم که بخوان ازم تعریف کنن ؟
یکی می گفت هیچ دردی بالاتر از غریبی نیست. بالاتر از تنهایی... اما گاهی تنهایی هم کارد می شود و می رسد به استخوانت. حالا که از تنهایی حرف می زنم، فکرم می دود سمت بانویی که چند روز پیش ملاقات کردم. یکی از آن سوژه های ناب برای تهیه گزارش بود. آدمی که روزگار او را بدجور تنها کرده بود. جنگ تحمیلی همه مردهای زندگی اش را گرفته بود تا تنها با زندگی بجنگد. او جنگیده بود تا نگذارد زندگی خاکش کند...می گفتند هم فرزند شهید است هم خواهر دو شهید. البته فقط این هم نبود همسر و یک فرزندش را هم تقدیم میهن کرده بود. یک زن که 5 شهید را با دستان خودش به خاک سپرده و به تنهایی 6 فرزند دیگرش را بزرگ کرده است تا همه آن ها امروز به سهم خودشان آدم های موثری باشند برای جامعه...
***
حاجیه خانم «مریم کارگر یزدی» در را که به رویمان می گشاید می گوید هر کجا که راحت هستید بنشینید و ما جایی روبه روی تصویر کوچکِ شهدای این خانواده را انتخاب می کنیم. او قبل از هر چیز تاکید می کند: هر چه می خواهید بنویسید فقط کاری نکنید ریا شود.
چندتا سرباز مهمات آوردند و مشغول خالی کردن تریلی بودن.
بسیجی لاغر اندامی می آید طرفشان و خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود .
ظهر است و کار تمام شده سرباز ها دنبال فرمانده اند تا رسید را امضا کند بسیجی عرقش را پاک می کند و رسید را امضا می کند .
پشت خاکریز نشسته بودیم و رفت و آمد عراقی ها رو زیر نظر داشتیم
آنقدر نزدیک بودیم که حتی با هم حرف هم نمیزدیم و حرف هامون رو با اشاره به هم میفهموندیم
محمد تقی اشاره کرد نماز مغرب شده.
با اشاره گفتم برمیگردیم مقر بعد نماز میخونیم.
آهسته گفت معلوم نیست برگردیم.
دیدم به طرف قبله شد و نکبیره الاحرام گفت .